فرزاد امینی با حضور در پیام نو؛
تئاتر پُرمخاطب حتما مبتذل است/ تفکر مدرن در ایران، بدون صادق هدایت شکل نمیگرفت
فرزاد امینی گفت: تفکر مدرن در ایران مدرن بدون صادق هدایت شکل نمیگرفت، او موضوعی جدی برای اندیشه در ایران معاصر است.
پیام نو| مهدی فیضی صفت - «یازده جریحه روح»؛ یازده پرده از مجموعه داستان «سه قطره خون»، اثر جاودانه صادق هدایت، نمایشی است که فرزاد امینی بهروی صحنه برده و هر شب در تئاتر مستقل تهران اجرا میشود. «یازده جریحه روح»، اجرایی نفسگیر، فلسفی و متفاوت است که بازیگراناش، سه ساعت در فاصلهای نزدیک به تماشاگران، قصههای «هدایت» را به تصویر میکشند.
فرزاد امینی، میهمان پیام نو بود؛ از مواجههاش با صادق هدایت گفت و عهدی که بر مزار یکی از بزرگان داستاننویسی ایران با خود بست. در این گفتوگو، از «یازده جریحه روح» آغاز کرد و در ادامه به ابتذال در تئاتر پرداخت، از فلسفه اگزیستانسیالیسم گفت و امر مغفولی که تنها نگاه صادق هدایت را درگیر کرد.
گفتوگوی تفصیلی فرزاد امینی، نویسنده و کارگردان تئاتر با پیام نو را در ادامه میخوانید:
ابتدا درباره «یازده جریحه روح» صحبت کنید؛ نمایشی که هماکنون در تئاتر مستقل تهران روی صحنه بردهاید. چه شد تصمیم به طراحی و اجرای تئاتری بر اساس مجموعه داستان «سه قطره خون» اثر صادق هدایت گرفتید؟
«یازده جریحه روح» بر اساس یازده قصه کوتاه مجموعه «سه قطره خون» اثر صادق هدایت، دراماتورژی و کارگردانی شده است. تولید این کار، بسیار سنگین بود و سه سال از من زمان گرفت. از آبان 96، نوشتن و تمرینات «یازده جریحه روح» را بهصورت همزمان آغاز کردم. البته یازده اپیزود در زمانهای مختلف نوشته شد و اینگونه نبود که همه اپیزودها یکجا نوشته شوند. از آبان 96 تا چند ماه پیش، نوشتن ادامه داشت و تمرینات پیگیری میشد.
در این بین، وقفههایی برای به نتیجه رسیدن کار ایجاد شد. وقفهها بهدلیل اجراهایی بود که داشتم. نمایش «هیپولیت» را در تئاتر مستقل تهران و فستیوال تئاتر «برگامو» در ایتالیا به روی صحنه بردم و «ترس و لرز» برگرفته از متن بزرگ «سورن کییرکگارد»؛ متن کلاسیک فلسفه آلمانی و فلسفه اگزیستانسیالیسم را اجرا کردم که باعث ایجاد وقفه دیگری شد؛ اما هر بار بعد از توقفها، دوباره به قصههای «سه قطره خون» صادق هدایت و «یازده جریحه روح» برمیگشتم و کارم را ادامه میدادم.
مسئله من با صادق هدایت و با «سه قطره خون»، مسئلهای در فهمی نسبت به پروژهای فرهنگی بوده و از category (دستهبندی) تئاتر، عبور کرده است. من مسئلهای با صادق هدایت داشتم، این مسئله با تاریخ فرهنگی ما ارتباط داشت و به ایرانی بودنام مرتبط بود. مسئلهای که با معاصر بودنام و مدرن بودنام ارتباط دارد.
صادق هدایت، نیای من است. من به عنوان انسان مدرن و مدرنیست، چنین رسالتی را نسبت به هدایت احساس کردم، میکنم و همچنان نیز ادامه خواهد داشت. در آینده بهسراغ دو کار دیگر از هدایت خواهم رفت؛ «زندهبهگور» و «بوف کور». سه اثر «سه قطره خون»، «زندهبهگور» و «بوف کور» از هدایت برای من بسیار اهمیت دارند. وقتی بر مزار هدایت در قبرستان «پرلاشز» پاریس بودم، به او گفتم: «با این سه اثر تو، کار دارم».
خیلی خوشحالم «سه قطره خون» به انجام رسید، از نتیجه کار بسیار راضی هستم، بازیگران بسیار مصمم و سختکوش به اجرا، روح بخشیدند. وقتی اولین شب اجرا به پایان رسید، نفس راحتی کشیدم و احساس کردم بار سنگینی از روی دوشام برداشتند.
اگر تئاتری 60 شب توسط هر فردی اجرا میشود و هر شب حدود هزار نفر تماشاچی دارد، حتماً مبتذل است و امکان ندارد «Art» (هنر) باشد. اگر «در انتظار گودو» اثر «ساموئل بکت» بهمدت دو ماه اجرا میشود و هر شب، 500 تماشاچی دارد، آن «بکت» نیست؛ بلکه امری مبتذل است. «بکت» نمیتواند حتی 500 تماشاچی داشته باشد.
تئاتر مبتذل هست و باید باشد
تئاتر در ایران، عموماً اجراهایی برگرفته از نمایشنامههای مشهور به قلم نویسندگان برجسته ایرانی و خارجی بوده؛ اما چند سالی است نمایشهایی با حضور سلبریتیهای سینما روی صحنه میرود که دستاندکاراناش، مدعی کمک به اقتصاد تئاتر هستند؛ اتفاقی که اعتراض بزرگان تئاتر را نیز به دنبال داشته و از آن با لفظ «تئاتر مبتذل» یاد کردهاند. شما چنین تئاترهایی را مبتذل میدانید؟
بله، تئاتر مبتذل میدانم؛ اما مبتذل، نه بهمعنای پست. ابتذال، امر عامه است؛ امر جاری عامه روزمره است، هست و باید باشد. امر عامه را نمیتوان از ابتذال جدا کرد؛ چون دیگر امر عامه نیست. حیات چند صباحی آدمی و امورات این چند صباح، امورات مبتذل است. بیان این امورات، بیان عواطف در روزمره، بیان هیجانها، دغدغهها، حسرتها، آرزوها و آه کشیدنها، بیان امر مبتذل است؛ اما ابتذال را نمیتوان از آدمیزادی جدا کرد که از صبح تا شب در گذران وقت و عبور در خیابانها میبینیم.
«اگزیستانس» (وجود) این نحو از آدمی، ابتذال است. این مفهوم از ابتذال، بیان موجودیت یا مسئلهای پست و زدودنی نیست، نه زدودنی است و نه باید زدوده شود. کار هنری چه تئاتر، چه سینما، چه نقاشی، چه موسیقی و چه مجسمهسازی که این ابتذال را پرزنت (عرضه) میکند حتماً مبتذل است. ابتذال حتی بهمعنای آن نیست که باید حذف، سرکوب یا منکوب شود. این نگاه، گرایشی روشنفکرانه است؛ اما من چنین گرایشی نسبت به امر مبتذل بهطور کلی ندارم؛ چه این امر مبتذل، زندگی آدمیزاد باشد، چه «expression» این زندگی باشد که میشود فیلم، تئاتر، رمان و نقاشی. من چنین موضعی را نسبت به تئاتر مبتذل ندارم. این موضع، روشنفکرانه است و من در این موضع قرار ندارم.
تئاتر مبتذل هست و باید باشد، نمیتواند نباشد؛ چون تولیدکنندهاش نیز مبتذل است و خودش را بیان میکند. در حقیقت او مبتذل است.
موضع من نسبت به تئاتر مبتذل، ایجابی است، نه سلبی
پس نباید کاری با تئاتر مبتذل داشته باشیم؟
به هیچ وجه نباید کاری با تئاتر مبتذل داشته باشیم و اتفاقاً باید تلاش کرد مدام گستردهتر شود. اگر بتوان در ورزشگاه آزادی، تئاتری مبتذل اجرا کرد و صد هزار نفر به تماشا بنشینند، شاد یا غمگین شوند، بخندند یا اشک بریزند، باید این امکان را فراهم کرد؛ چون این عواطف، مبتذل هستند و نیاز به ارضا شدن، بیان شدن و اظهار شدن دارند. نمایشی که شبی 500 تا هزار نفر، تماشاچی دارد و دو ماه نیز روی صحنه میرود، حتماً کاری مبتذل است، هیچ تردیدی وجود ندارد، فرقی نمیکند چه فردی، کار را اجرا کرده باشد. امکان ندارد اثری هنری به لحاظ کمیت، چنین مخاطبی داشته باشد. در هیچ دورهای از تاریخ نمیتوانید سراغ هنرمندی بروید که اثرش، امری عامه شده باشد.
وقتی اثری در بدو خلق تبدیل به امر عامه شده، مبتذل است. اگر امروز تابلوی «گلهای آفتابگردان» اثر «ونسان ون گوگ» را همهجای دنیا میشناسند و تصویرش را روی تیشرت یا لیوان چاپ میکنند، موضوعی متفاوت و مسئله دیگری است. زمانی که «گلهای آفتابگردان» خلق شد، کنج اتاق «ون گوگ» قرار داشت و نقاش بزرگ هلندی در کنار همین تابلو از دنیا رفت. اتفاقات دیگری رخ داده تا امروز تصویر «گلهای آفتابگردان» روی تیشرتها نقش بندد. این موضوع را نباید با بحث ما خلط کرد.
اگر تئاتری 60 شب توسط هر فردی اجرا میشود و هر شب حدود هزار نفر تماشاچی دارد، حتماً مبتذل است و امکان ندارد «Art» (هنر) باشد. اگر «در انتظار گودو» اثر «ساموئل بکت» بهمدت دو ماه اجرا میشود و هر شب، 500 تماشاچی دارد، آن «بکت» نیست؛ بلکه امری مبتذل است. «بکت» نمیتواند حتی 500 تماشاچی داشته باشد. «بکت»ای که «بکت» است، نه امر عامه؛ پس موضع من نسبت به تئاتر مبتذل، موضع ایجابی است، نه سلبی.
نباید به تئاتر مبتذل، ناشی از نقد فرهنگی که بخواهیم نسبت به کارگردان، گروه یا نمایش داشته باشیم، صفت مبتذل اطلاق کنیم. من نباید در موضع فرهنگی قرار بگیرم و از آن موضع بگویم: «این تئاتر، مبتذل است»، این کار غلط است. آن تئاتر، مبتذل است؛ چون موجودیت و بیانگریاش دقیقاً همان است که زندگی است، همان است که جامعه است و همان است که آدمیزاد است.
این روزمره تا مرگ، مبتذل است. کاری که «ایمانوئل کانت» انجام میدهد و 14 سال وقت میگذارد تا کتاب «نقد عقل محض» را بنویسد، خارج از این حوزه است و ربطی به زندگی ندارد. او در حال تولید فرهنگ است. در این 14 سال، فرهنگ تولید میشود؛ ولی کاری که اجرا شود و هزاران تماشاچی بروند و شادان یا گریان از سالن خارج شوند، اینجا تولید فرهنگ نداریم و اصلاً قرار نیست داشته باشیم؛ چنین انتظاری، انتظار غلطی است. اینجا تولید امر مبتذل داریم که تماشاچی، مخاطب و جامعه از احساس یکسانی خود بهعنوان امر مبتذل با دیدن خود روی صحنه بهعنوان نمایش مبتذل، لذت میبرد.
صادق هدایت به امر مغفولی در حقیقت انسان توجه کرده است. انسانی که هدایت به آن نگاه میکند، انسان بدطینتی است. ما در تاریخ تفکر فلسفی، انسانشناسی و اخلاقیمان از این انسان، غافل بودهایم و به آن، نگاهی نداشتهایم. هدایت، سهمگین و با چشمانی از حدقه درآمده به این ورطه تاریک و سیاهچال نگاه میکند.
هنرمند در بیان روح خود، استراتژیست نیست
در موسیقی شاهد بودهایم خوانندهای ابتدا با اجرای ترانههای سخیف، جامعهای از مخاطب نوجوان و جوان را با خود همراه کرده و حالا اشعار مولانا را میخواند. دوستداران چنین خوانندههایی معتقدند آنها با جلب اعتماد مخاطب عام در سالهای آغازین فعالیت، اعتمادسازی کرده و اکنون با ارائه اشعار مولانا، سطح فرهنگی مخاطب را ارتقا میدهند. در تئاتر نیز چنین موضوعی صادق است و عوامل تئاترهای مبتذل، مدعی جلب نظر مخاطب عام بهسوی تئاتر هستند و ادعا میکنند با این کار، در ادامه میتوان آنها را پای تئاترهای جدی و قابل اعتنا نیز نشاند. شما با چنین گزارهای موافق هستید؟
چنین اتفاقی غیرممکن است و «شارلاتانیسم» و فریبکاری است. تمام هنرمندان به استناد تاریخ زندگی خود، فقط خودشان بودهاند و لا غیر، نه به اعتبار آنچه منتقدش یا تماشاگرش میگوید. هنرمند به اعتبار رجوع به تاریخ زندگیاش، در بیان و استیل خود اصلاً صاحب اختیار نیست؛ بلکه هنر از درون او جوشیده است. اینطور نبوده که بهعنوان استراتژی یا تاکتیک، مسیری را برگزیند که مخاطبی را جذب کند و در ادامه به او امر متعالی را ارائه دهد؛ این «شارلاتانیسم» است و اگر فردی چنین حرفی میزند، شارلاتان و دروغگو است.
عباس کیارستمی اصلاً در نحو بیان خود در «زیر درختان زیتون» و «خانه دوست کجاست» انتخابکننده نیست. «اگزیستانسیال» (وجود) او همینگونه است. «اگزیستانس» و نحو بیان او بهعنوان هنرمند، اینگونه است و دنیا را اینطور میبیند. چنین نبوده که گزینههایی بهعنوان فرم و استیلِ بیان روی میز باشد و کیارستمی، یکی از آنها را برگزیند و بگوید: «دوست دارم «زیر درختان زیتون» را اینگونه بسازم و سال بعد «طعم گیلاس» را در استیل و فرم دیگری بسازم ». اصلاً هنرمند چنین گفتوگویی با خود ندارد؛ هنرمند نسبت به نحو اگزیستانساش و «اکسپرشن» آن نحو، صاحب اراده نیست.
فردی که چنین آنالیزی از رزومه خود در کار هنری دارد و بهطور مثال میگوید: «اکنون در ژانر پاپ فعالیت میکنم تا مرا بشناسند و با من ارتباط برقرار کنند، بعد از جذب مخاطب، سمفونی شماره 9 خود را مثل بتهوون ارائه میدهم»، این فرد، دغلباز است، مولاناخوانی او نیز حقه و دغل است.
وقتی «سهراب شهیدثالث» فیلم «یک اتفاق ساده» را میساخت، بین بیانهای مختلف، انتخاب نمیکرد. او دنیا را همانگونه میدید، همانگونه کادربندی و همانگونه مونتاژ میکرد. «یک اتفاق ساده» بیان روح سهراب شهیدثالث است. او صاحب روحی است که در آن روح، مستحیل است و اصلاً اختیاری برای خروج از آن روح ندارد. هنرمند در چنگ روحاش قرار دارد و آن روح، «یک اتفاق ساده» یا «طعم گیلاس» را «expression» و متجلی میکند. امکان ندارد بهسراغ هنرمند اصیلی برویم که بتواند از انتخابگر بودن خود، سخنی بگوید و مدعی شود: «اینگونه کار کردهام و میخواهم فیلم بعدی خود را بهگونه دیگری کار کنم» یا بگوید: «فیلمی ساختیم و مخاطب نداشت؛ پس حالا فیلمی به شیوه دیگری بسازیم تا مخاطب داشته باشد». اصلاً هنرمند در بیان روح خود، استراتژیست نیست. او هست و بیانی همانگونه دارد که هست. استراتژی و تاکتیک برای تجارت و تبلیغات در برندهاست.
سهراب شهیدثالث اصلاً نسبت به «present» (عرضه) روح خود، هوشیار نیست و این روح اوست که باید بیان شود. اگر اثر سهراب شهیدثالث را دیدید و تحسیناش کردید که هیچ؛ اما اگر تحسیناش نکردید نیز اتفاق خاصی نیفتاده است. ممکن است از بیتوجهیها یا انتقادات، دلآزرده شود؛ اما یک روز بیشتر طول نمیکشد. دلآزردگی منتج به طراحی استراتژی نمیشود تا کاری انجام دهد که دل منتقدان را بهدست بیاورد.
منابع مهم اندیشه ایرانی برخلاف صادق هدایت نسبت به انسان شقی، غافل بودهاند
در نمایش «یازده جریحه روح»، یازه پرده از مجموعه داستان «سه قطره خون» را روی صحنه بردید؛ اما نگاه خود را داشتید و حتی در بخشهایی از اجرا به تقابل با روایت صادق هدایت برخاستید. چگونه به تعریفی شخصی از داستانهای هدایت رسیدید؟
صادق هدایت از آن درنگی برای من مسئله شد که متوجه شدم هدایت به امر مغفولی در حقیقت انسان توجه کرده است. البته این کار را بهطور قلبی و شهودی انجام داده؛ چون بههر حال او، فیلسوف بهمعنای آکادمیک نبود؛ اما در قصههایاش به امری مغفول در تاریخ تفکر ما توجه کرده که توجه به این امر میتواند برای ما بسیار راهگشا باشد. انسانی که هدایت به آن نگاه میکند، انسان بدطینتی است. ما در تاریخ تفکر فلسفی، انسانشناسی و اخلاقیمان از این انسان، غافل بودهایم و به آن، نگاهی نداشتهایم.
منابع مهم اندیشه ما از فلاسفه، عرفا و شاعران نسبت به این انسان شقی کاملاً غافل بودهاند یا بسیار گذرا به آن نگاه کردهاند و این شقاوت و سبُعیت را در حقیقت و وجود انسان جدی نگرفتهاند، در نهایت آن را به شیطان یا نفس، حوالت دادهاند و با چند نصیحت و تذکر عبور کردهاند. صادق هدایت، سهمگین و با چشمانی از حدقه درآمده به این ورطه تاریک و سیاهچال نگاه میکند.
عبارتی در «وُیتسک» اثر «گئورگ بوشنر» است که میگوید: «هر آدمی، گودالی بیانتهاست». هدایت، سر در این سیاهچال کرده و نگاه میکند و بههمین دلیل، هراسناک است؛ چون به مقوله ترسناکی نگاه میکند. در بسیاری از موارد، به غیر از ترسناکی، چندشآور است. ادامهدهنده راستین او، صادق چوبک است. نگاه هدایت در تاریخ اندیشه و تفکر ما نادر است؛ بهطور کلی چه شاعر باشیم، چه فیلسوف باشیم و چه هنرمند، باید اعتراف کنیم هدایت در تمام منابعی که منبع اندیشهشناسی ایرانی است؛ از دیوان شعر تا رسالات عرفا و متون فلاسفه، نادر است. مشابه هدایت را نداریم و نسبت به این نحو از انسانشناسی، غافل بودهایم، در حالی که در اروپا، در ابتدای رنسانس، این آگاهی شکل میگیرد و سنسور (حسگر) فلاسفه نسبت به چنین نحوی از وجود آدمی حساس میشود و در مورد آن فکر میکند.
این نگاه در اروپا با «توماس هابز» و «نیکولو ماکیاولی» آغاز میشود. در نوشتههای این دو فیلسوف، انسان ترسناکی را میبینیم. این نگاه ادامه پیدا میکند و توسط «کانت» بسیار جدی در مورد مسئله «شر» در اگزیستانس انسان صحبت میشود.
من در آثار و شخصیتهای داستانی صادق هدایت، «من»ای را میبینم که نسبت به ناگشودگی بهشدت عاصی و رنجور است، احساس خوشبختی نمیکند و دست در سینه خود فرو برده و این میان را پاره میکند تا اراده آزاد بتواند بیرون بزند. ما این آه، آخ و فریاد را در تمامی شخصیتهای «سه قطره خون» میبینیم؛ منتهی این نعره و تمنا، تراژیک تمام میشود؛ چون هدایت، راهی پیدا نمیکند.
صادق هدایت، روح ناگشوده اراده منِ انسان ایرانی است
به صادق هدایت برگردیم؛ چه اتفاقی درون هدایت رخ میدهد که چنین معرفت و حکمتی نسبت به امری مغفول در او ایجاد میشود؟
این اتفاق، شهودی است و در واقع اتفاقی است که رخ داده است، همانطور که در نیما یوشیج، چنین اتفاقی افتاد. از اینجا، صادق هدایت برای من، امر پرابلماتیک تاریخ فرهنگی ماست. تأکید دارم بگویم امری پرابلماتیک است. مواجهه من با صادق هدایت، مواجههای روشنفکرانه یا جامعهشناسانه از جنس جامعهشناسیهای مارکسیستی و سوسیالیستی نیست. نمیخواهم نگاه هدایت به طبقات اجتماعی را در آثارش، بررسی کنم یا برخوردی روشنفکرانه داشتم باشم و به بحث درافتادن هدایت با خرافات و نقد او به مسائل خرافی مذهبی در جامعه، وارد شوم. به هیچ وجه، ورودی به این موضوع ندارم و علاقهمند هم نیستم.
شأن و جایگاه هدایت، جایگاه روشنفکر، جامعهشناس مارکیسست و جامعهشناس پستمدرن نیست. صادق هدایت، وجدان معذب ایران معاصر است. او بیان روحی است که بهلحاظ مدنی، سیر تاریخی 2 هزار ساله داشته است، بههمین دلیل هیچوقت سراغ «توپ مرواری» و «نیرنگستان» نمیروم؛ به نظر من این دو اثر جزو آثار مهم هدایت نیستند. بههر حال او در دورهای میزیسته که چه بسا عصبانیتهایی نسبت به مسائلی در اطراف، کوچه و خیابان محل سکونت خود و جامعهاش داشته و واکنشهایی نشان داده و داستانهایی را نوشته است. این، امر پرابلماتیکی نیست که در موردش فکر و از آن صحبت میکنم. روشنفکران، روزنامهنگاران، نویسندگان و شاعران کمی نداریم که یقه مسائلی از جمله خرافات، کجفهمیهای دینی و بیصفتیهای اجتماعی را گرفتهاند؛ اما هیچکدام مسئلهای را ندارند که من در هدایت میبینم.
هدایت از تمام این موضوعات به نحو «transcendental» (متعالی) عبور و تعالی «conceptual» (مفهومی) در تاریخ فرهنگ ایران معاصر پیدا کرده است. هدایت، «آرکتایپ» (archetypes) و (صورت مثالی) روح فروخورده، ناگشوده و نشکفته اراده منِ انسان ایرانی است. این انسان ایرانی، تاریخی دارد و تاریخاش، تاریخ ناگشودگی است. این ناگشودگی، او را به زانو درآورده است. غم و ملال، ناشی از اراده ناگشوده ماست؛ اراده «سابژکتیو» منکوب شده ماست. در چنین وضع غمباری، تفکر پستمدرن نیز در دهه شصت وارد ایران میشود و امثال احمد فردید، شاگردان و دوستداراناش در همان دوره، مقالات و مطالبی نوشتند و میتوان گفت تا 10 سال پیش همچنان محکم بر سر مواضع خود بودند؛ مثل رضا داوری اردکانی.
گویی «سابژکتویته» انسان، فحش تلقی میشد. «individual» (فردی) بودن انسان، ناسزا و امری شیطانی، انگاشته میشد و تا جایی که امکان داشت، بر اساس همان منابع فکری که در فروبستگی و سرخوردگی تاریخی، تولید شده، مدام بر سر این «من» و اراده آزاد انسان و بر سر آزادی، کوفته میشد که امری طاغوتی و شیطانی است و شیطان است که میگوید: «من». در واقع، «من» گفتن، گناه بزرگی تلقی میشد.
من در آثار و شخصیتهای داستانی هدایت، «من»ای را میبینم که نسبت به این ناگشودگی بهشدت عاصی و رنجور است، احساس خوشبختی نمیکند و دست در سینه خود فرو برده و این میان را پاره میکند تا اراده آزاد بتواند بیرون بزند. ما این آه، آخ و فریاد را در «داش آکل»، «سگ ولگرد» و در تمامی شخصیتهای «سه قطره خون»، در تمنای تمامی کاراکترها برای عشق، دوست داشتن و آزادی در عشق میبینیم؛ منتهی این نعره و تمنا، تراژیک تمام میشود؛ چون هدایت، راهی پیدا نمیکند. این فروبستگی، باز نمیشود.
البته اصلاً کار هدایت نیست که این فروبستگی را باز کند. جای دیگری باید تصمیم بگیرد تا اراده سرکوب شده منِ آزاد بتواند در زندگی و جامعه، تجلی پیدا کند، بتواند احساس کند برای وجودش، تصمیمگیرنده است و از این رنجِ ناگشودگی، خلاص شود تا احساس کند «هست». هستی نه بهمعنای اینکه این میز هست یا این گربه هست، آن هم هست؛ اما «human» (انسان)، منای، ارادهای و اگزیستانسی دارد که هیچ ربطی به «وجود» (به این معنا که میز وجود دارد) ندارد. به نظر من، هدایت بهصورت غریزی و شهودی، به اگزیستانسیالیستها و سینمای اکسپرسیونیسم، گرایش و کشش داشت. در اگزیستانسیالیستها مانند «ژرار دو نروال»، «فرانتس کافکا»، «شارل بودلر» و اکسپرسیونیستهای آلمان، با چنین مسئلهای مواجه هستیم؛ با انسانی مواجهایم که میخواهد تمام شئون وجودی خود را در زندگی محقق کند و بعد بمیرد. نمیخواهد در لحظه مرگ، شأن و کوچه پس کوچهای و پستویی از وجودش برایاش نامکشوف باشد؛ بلکه میخواهد مثل گُلی بشکفد و اگزیستانس خود را زندگی کند؛ این رنجی بود که صادق هدایت داشت و از این جهت، نادره زمان است.
ایران مدرن بدون هدایت شکل نمیگرفت
ادامه مواجهه شما با صادق هدایت چگونه خواهد بود؟
«یازده جریحه روح» برای من، پروژه به اتمام رسیدهای نیست و حتماً پیگیری میکنم تا باز هم بتوانم آن را روی صحنه ببرم. «یازده جریحه روح» برای من، پروژهای فرهنگی است. صادق هدایت، فرد مهمی در تاریخ معاصر ایران است، او فقط نویسندهای بزرگ و مطرح نیست؛ بلکه موضوعی جدی برای اندیشه در ایران معاصر است؛ چه کارگردان تئاتر باشم، چه فیلسوف و چه منتقد اجتماعی-سیاسی باشم، فرقی نمیکند. صادق هدایت، موضوع اندیشه در تمام این پرسپکتیوهاست.
شبهای اجرای «یازده جریحه روح» برای من، تاریخی و فراموشنشدنی است. احساس بسیار خوبی دارم. از فردی حرف میزنم که ایران مدرن بدون او شکل نمیگرفت. تفکر مدرن در ایران مدرن بدون صادق هدایت و نیما یوشیج شکل نمیگرفت، از این بابت به همراه گروهام، احساس سربلندی و خوشبختی داریم. آرزو میکنم مخاطب «یازده جریحه روح» چنین نگاهی به اجرا داشته باشد. این رسالتی برای ماست که باید به آن فکر و توجه شود. امیدوارم در شبهای باقی مانده، توجه بیشتری به «یازده جریحه روح» شود؛ چه از سوی رسانهها و چه از جانب اهل قلم و اندیشه و بهطور کلی علاقهمند به تئاتر و بهطور عمومیتر علاقهمند به هنر.
«یازده جریحه روح»، کاری بود که باید انجام میدادم و کاری بود که از دستم برمیآمد. ای کاش بیشتر از دستم برمیآمد. امیدوارم «یازده جریحه روح» یادگاری برای تاریخ هنر و فرهنگ ایران معاصر برای آینده باشد.