روایت شخصی از مواجهه با کرونا
از توهم کرونا تا تنگی نفس در بیمارستان
کم کم توجه ویژهای به سرفههایی کردم که صدای اگزوز تراکتور را میهمان شبهایم کرده بود.
پیام نو| رها پوربخش - موج کرونا که از نیمه اسفند شروع شد، کم کم توجه ویژهای به سرفههایی کردم که از آذرماه، صدای اگزوز تراکتور را میهمان شبهایم کرده بود.
هر شب، تبام را چک و تمام اخبار را از سایت سازمان جهانی بهداشت گرفته تا اپلیکیشنهای وزارت بهداشت، زیر و رو میکردم. وقتی که تنها زندگی میکنید، اینکه به بیماری دچار شوید و حتی نتوانید عزیزان خود را در آغوش بگیرید، کابوس شبانه را وحشتناکتر میکند.
با ترسها مقابله کردم و هر روز با اینکه بیش از روز گذشته ضعف داشتم، غذا پختم، کارهای روزمره را انجام دادم و تلاش کردم در قرنطینه بمانم.
از روزی که تب شروع شد، بساطم را جمع کردم و راهی منزل مادری شدم. سه روز متوالی به استراحت و استراحت و استراحت گذشت.
تا اینکه گوش درد، سردرد و سرفهها خشکتر شدند. اولین مواجهه من با پزشک، سامانه 4030 وزارت بهداشت بود. هر روز از راه تلفن، وضعیت جسمانی من را چک و پیگیری میکردند و تنها توصیه همچنان ماندن در خانه تا وقت نفستنگی بود.
اما طاقتم زمانی طاق شد که یک روز صبح، تودهای سفید را بدون واکاوی خاصی در گلو مشاهده کردم. سمت چپ صورتم ورم قابل مشاهدهای کرده بود.
شال و کلاه کرده و به بیمارستان امام سجاد در خیابان بهار شمالی رفتم. مسئول پذیرش خیلی عادی توصیه کرد که بهتر است همین الان به خانه برگردم؛ چرا که هماکنون 2 فوتی مبتلا به کرونا را از بیمارستان خارج کردهاند و عفونت اینگونه خیلی قابل بحث نیست.
من؛ اما منتظر نشستم تا دکتر، نسخهای بنویسد. پزشک اورژانس با ماسک و دستکش، بدون اینکه گلو را معاینه کند، برای چهار روز، آنتیبیوتیک 650، هر 12 ساعت نوشت و گفت که پس از پایان مصرف؛ اگر خوب نشدم به متخصص عفونی مراجعه کنم.
چهار روز بدون هیچگونه تغییری به پایان رسید. اینبار به بیمارستان مهر در خیابان زرتشت غربی مراجعه کردم. در ورودی بیمارستان، تریاژی سیاری تعبیه شده بود و میزان اکسیژن و تب را چک میکردند.
به پزشک اورژانس ارجاع داده شدم. این دکتر پس از معاینه چشمی گلو، آنتیبیوتیکهای قویتری به همراه آزمایش از گلو نوشت.
مسئله؛ اما جایی بود که هیچ آزمایشگاهی از بیمارستان مهر گرفته تا پارس و محب یاس، حاضر به نمونهبرداری از گلو نبودند.
من که از روزهای متوالی بلاتکلیفی و بیماری خسته شده بودم، بیخیال نشده و این بار به بیمارستان بقیهالله (عج) که مخصوص بیماران کرونایی بود، در خیابان ملاصدرا مراجعه کردم.
دیگر خبری از پوشیدن چادر نبود، تا پیش از این حتی در ورودی اورژانس بیمارستان بقیهالله، چادر پوشیدن، پاک کردن آرایش و لاک، اجباری بود؛ اما کرونا این قانون 30 ساله را ملغی کرد.
سرتاسر ورودیها به مواد ضدعفونی مجهز شده و پارکینگ در اختیار مراجعهکنندهها قرار داشت که تا پیش از این، امری محال بود.
تریاژ ورودی اینجا مجهزتر از بیمارستان، تمامی علائم و نشانهها را چک و گرید بیمار را مشخص میکرد تا بیماران با توجه به علائم، پذیرش شوند.
اینبار؛ اما پزشک اورژانس، دانشجوی پزشکی بود که سرتاپا در لباسهای مخصوص فرو رفته بود، از خود، مُهر نظام پزشکی نداشت و دو ماسک جراحی را روی هم زده بود.
بدون شنیدن هر چیزی و انجام معاینه، سیتی اسکن ریه و آزمایش خون نوشت. من که روزهای متوالی آنتیبیوتیک خورده و تمام روزم را در بیمارستانها بالا و پایین شده بودم، وحشتزده خودم را ابتدا به آزمایشگاه و بعد سیتی اسکن رساندم.
در آزمایشگاه، مسئول نمونهگیری، خودش را به خداوند متعال سپرده بود! بدون ماسک، دستکش و هیچ فاصلهای از بیماران مشکوک، نمونه خون میگرفت؛ اما اوضاع در بخش سیتی اسکن متفاوت بود؛ گویی که در منطقه شیمیایی قدم میزنی، ماسکهایی که تو را یاد فیلمهای جنگی میانداخت و لباسهایی که نمیدانستی چطور در آن قایم شدهاند.
همه هزینهها به جز نیروهای مسلح و بیمههای تکمیلی آزاد محاسبه میشد؛
ویزیت اورژانس 40 هزارتومان
هزینه آزمایش 120 هزارتومان
هزینه سیتی اسکن 165 هزارتومان
نامم را صدا کردند. پس از هر بیمار، اتاق سیتی اسکن ضدعفونی میشد، بهطوری که وقتی روی تخت دراز میکشیدید، از مواد ضدعفونی خیس میشدید.
منی که تا پیش از آن، به اعتبار اینکه نفسی تنگی ندارم، پس کرونا ندارم، تا حدی خیال خود را آسوده میکردم، نفس کشیدن را فراموش کرده و خس خس میکردم، تا اینکه متصدی دستگاه چندین بار در بلندگو گفت: «خانم نفس بکش!»
جواب آزمایش، دو ساعت بعد و جواب سیتی اسکن، بلافاصله برای پزشک اورژانس ارسال میشد.
به اورژانس برگشتم. توده سفیدی روی مونیتور پزشک بود. حدس زدم که دستور بستری را خواهد نوشت.
توده سفید؛ اما عکسی بود که کوچک بود. دکتر در نسخه اصلی، تصویر را مشاهده کرد و گفت: «ریه شما از نوزاد هم پاکتر است.»
برای این علائم هم که بیشتر روانتنی است تا ویروسی «دیگه پاتو توی این بیمارستان نذار!»
دوان دوان در حیاط اورژانس به سمت ماشین میدویدم، انگار نه انگار که از نفستنگی، چند دقیقه پیش کبود شده بودم. سرفهای کردم و مردی از آن سمت حیاط گفت: «یا ابالفضل! آبهویج بخور».